روي ريل (1)

اميرحسين عامريون

زن هر کاری کردنتوانست دخترش رادست بسر کند،دختر کوچک سمج بود دنبالش می کرد.ازطرفی هم دلش برايش می سوخت،حتی در را محکم بست وازپشت چسبيد تا دخترک نتواند بيرون بيايد.ولی دخترجيغ می کشيد وگريه می کرد،بالاخره هم از خانه بيرون آمد و گوشه چادر مادر را چسبيد.زن قدمها يش سست می شدوحالا که صدای نفس های کش دار دخترک چنگ به دلش می انداخت کمی مردد شده بود.اماراهی نداشت،برگشت ويکبار ديگرخانه اش را نظاره کرد:صبح بود .انتهای کوچه ختم می شد به يک خيابان خاکی. ريلهای آهنی قطار اين سوآن سوی خيابان خاکی را جدا می کرد.آنطرف ريلها ديوارهای بلند کارخانه ای بودکه پارچه توليد می کرد وهميشه از دودکش بلندش بخارسفيد رنگی بيرون می زد.درپيچ کوچه هم نانوايی بود، شاطر وراجی بود که صبح تاشب با مشتري‌ها حرف می زد،حتی اگر کسی گوش نمی داد باز حرف می زد،همه اهل محل را خوب می شناخت-زن همراه دخترش درصف نان ايستاد،صدای آتش تنوروبوی خميری که برشته می شد مطبوع بود، راديوی شاطرروشن بود. ازراديو صدای موسيقی وصدای مردی که سعی می کرد خيلی بااحساس باشد و شعرمی خواند می آمد .شاطر که ديد ازشعر راديو سردر نمی آورد راديورا خاموش کرد و روکرد به پيرمردی که اول صف بود،اول ازشلوغی تهران ناليد، بعداز گرانی وبعدازاينکه نان مفت وارزان است وبعدرفت سراغ اينکه مرد را تا بحال نديده وآيا تازه به اين محل آمده ولی پيرمردحوصله حرف زدن نداشت.شاطر هم خودش ادامه داد:من سی سال است در اين محل نانوايی دارم همه را خوب می شناسم.شناسنامه همه اهل محل زير دستم است.شاگرد نانوا حرارت تنوررازياد می کند و صدای آتش بالا می گيرد.داخل نانوايی گرم می شودوشيشه ها تار می شود .شاطر عينکش را پاک می کند و به مشتريهامی گويد به صف.حوصله دختر سررفته، سرش را به مادرتکيه می دهد، مادر بی اختيار دستش را به صورت دخترک می کشد.
درفکرزن چيز تازه ايی پيداشده، چيزی مثل خوره بجان زن تنيده شده مثل آدمهای روانی حتی کمترپلک می زند.صدای شاطر می آيد که به پيرمرد می گويد من اگرازشما پرسيدم اينجا آمديد بخاطر خودتان بودآخه اين محل يک جورخاصی است.چطوری بگويم. بيشترآدمهای اينجا توکارهستند... پيرمرد علاقمند نبود با شاطر همصحبت بشود ولی کنجکاو بود بداند منظورشاطرچيست.پرسيد تو کارچی؟ شاطر از اين که بالاخره پيرمرد را به حرف درآورده بود خوشحال بود اما نمی خواست زود بند را آب دهد بجای جواب دادن پرسيد؟ نگفتيد تازه به اين محل تشريف آورديد يا نه؟پيرمرد که کمی عصبی شده بود گفت بله همين ديروزآمديم و چون می دانست شاطردست بردار نيست ادامه داد،همين کوچه پائينی بالای خياطی، منزل حاج آقای مبارکی، اون که دوتا پسرش خارج زندگی می کنند يکی شان هم شهيدشده... شاطربا شنيدن اين حرفها مثل بمب ترکيد وشروع کرد به خنديدن. زن ازشنيدن اين حرفها حالش بهم می خورد مخصوصا حالا که اسم مبارکی پيرمرد ميز و فنجان فروش کهنه کار را می شنيد، پيرمردمتعجبانه پرسيد:می شناسيدش؟شماصاحبخانه من را می شناسيد، شاطر وقتی يک شکم سير خنديد گفت.آره بابا گفتم که سی سال در اين محل نانوايی دارم.
پيرمردگفت: خب. گوئی منتظر بود حرفهای ديگر بشنود.شاطر هم در اوج لذت بود جواب داد:اولا اون مردتيکه حاجی نيست، دوما پسرش شهيد نشده بلکه قاچاقچی بوده اعدامش کردند سوما اون دوتا پسر ديگرش هم يک چندسالی ژاپن بودند. حالا هم معلوم نيست کجا هستند وچه کار می کنند. خودش هم کفتربازاست.... تمام وقتی را که قاچاق نمی فروخته پشت بام خانه مردم راديد می زده.... و خنديد.. نان داغ وتازه بيرون آمده، پيرمرد يادش رفت برا ی چه آمده شاطر اسکناس رااز دستش کشيد و به اندازه اش نان داد و گفت برواز قيافه ات معلوم است که عيالواری.
نفر بعدی پسر کوچکی بود که قدش به زور به دريچه می رسيد، گفت بابام گفته خشخاش زياد داشته باشد،شاطر به طعنه گفت بابات غلط کرد صبح تا شب شيره اش رامی خورد بس نيست خشخاشش را هم می خواهد.
صدای صوت قطار از دور می آمد، صدا نهيب می زد به رگه اصلی حيات زن رخنه می کرد، تمام تنش را می لرزاند زن نان داغ را با گوشه چادرش گرفت و كنار رفت. بوی نان و خنکای صبح جانبخش بود زن نان راکه کمی سرد شده بود به دختر داد وچند قدم تاسرکوچه همراهش آمد، دخترک مغرور ازاينکه نان دردست دارد،با ناخن دانه های کنجد روغنی آن را جدا می کرد و به دهان می گذاشت: برو دخترم خدا کمکت کنه، بروخانه من برمی گردم دخترک چند قدم عقب عقب رفت و بعد برگشت وغرق دنيای خود به طرف خانه رفت. صدای صوت قطار بلندتر شده بود، صدای واگنهای آهنی و فشاری که برزمين می آوردند بيشتر می شد
زن آرام وبی صدا از کنار مردمی که درصف نان ايستاده بودند گذشت و به طرف ريل قطاررفت، ازکارخانه پارچه بافی دود غليظ سفيدی مثل ابرهايی پاک وتميز بعد از يک روز بارانی بيرون می زد.شاخه نيلوفری از برجک منبع آب کار خانه بالا رفته بود.
صدای تنور و بوی نان داغ می آمد، تاپخت دوم شاطر بيکار بود،دنبال همصحبتی می گشت، کسی را نديد موج راديو راچرخاند.
قطار زمين را ميلرزاند، گويی که از روی زندگی رد می شد. عده ای را برده بود ،عده ای را می آورد،خمير گير بانزديک شدن قطاردست سفيدش راروی سينه گذاشت و دعايی زير لب خواند شاطر خنده ای کرد و با خود گفت:مرتيکه فکرمی کند هر قطاری رد می شود يا از مشهد می آيد يا به مشهد می رود. زن به ريل آهنی که روی زندگيش گسترده شده بود نزديک می شد. راننده لوکوموتيو با ديدن زن شروع کرد به سوت کشيدن پی درپی حالا زن بين ريلها و پشت به قطار ايستاده بود، با صدای صوت های پی در پی شاطر و ديگران به ريل نگاه کردند شاطر عينکش رابرداشت. زن مثل درخت جوانی بود که می لرزيد، از باد و سرما، به هيچ چيزنمی خواست فکرکند، سالها فکر و خيال به اينجا کشانده بودش، فکر اينکه پدرش مقصر بود و مادرش را دق داد، فکر اينکه شوهرش معتاد است و...فکر اينکه دخترش را يکی از قماش خودشان خواهد گرفت، يک جوان معتاد سيگاری، فکر اينکه تمام خانه از بوی ترياک پر است، حتی توالت خانه بوی اون لعنتی را می دهد، فکر اينکه بعضی وقتها فکر می کرد معتاد شده، ياد اينکه وقتی بهش دست می زدند رعشه می گرفت و به حالت غش زمين می افتاد، تو اين چند ماه همه اش چهره مادرش جلويش بود و پدرگوربه‌گور شده اش که پول دفتر و کتاب نداشت اما هميشه بساطش براه بود.
صدای جيغ ترمز قطار که از سايش چرخهای آهنی با ريل بلند می شد همه جا را پر کرده بود بوی تند روغن و سوخته گازوئيل و سائيده شدن آهن هوا را پر کرد زن چشمها را بسته بود و مثل وقتی که مردش سرش داد می زد رعشه گرفت و تو خودش مچاله شد به خودش می گفت چرا اين قطار لعنتی نمی آيد؟ چرا اين همه سوت می کشد؟ زن مطمئن بود شوهرش هنوز از بساط شب قبل وشبهای قبل خماراست و تا خماری تمام شود باز شب می شود و.... خنده اش گرفت و زير لب گفت: بدبخت...مرتيکه بدبخت
اين آخرين حرف بود که زن گفت: قطار زوزه کشان زن را با خود برد بالاخره چند متر آنطرفتر ايستاد از روی ريلها دود بلند می شد مردم بطرف قطار دويدند مسافران از پشت شيشه های شکسته نگاه می کردند لوکوموتيوران و همکارش زير چرخها دنبال زن می گشتند شاطر به شاگردش گفت اين قطار را بايد از اينجا جمع کنند من سی ساله اينجا هستم صدبار ازاين چيزها ديده ام بالاخره بدن خوردشده زن زير قطار پيداشد لوکوموتيو آرام آرام از روی زن رد شد و جلوتر ايستاد مسافران از شيشه ها سرک می کشيدند يک نفر پارچه ای روی زن کشيد ماشين پليس به آرامی از دور می آمد به نزديکی رِيل که رسيد نگه داشت پليس شکم گنده ای ازآن پياده شد و بطرف محل تجمع رفت راننده قطاربا ديدن پليس بطرفش آمد و شروع کردن به صحبت کردن بعد هم با دست نانوايی رانشان داد بعد هردو بطرف نانوائی آمدند سرکار استوار رو به شاطر کرد وگفت شما لحظه تصادف اينجا بوديد چه ديديد شاطر با خوشحالی ولوم راديو را که صدای برنده ازآن می آمد را کم کرد وگفت : جناب سروان من سی ساله اينجا هستم وتا حالا صدبار اين صحنه را ديدم سر کاراستوارکم طاقت بود گفت:عرض کردم چه ديديد؟ شاطر که متوجه حالت پليس نشده بود ادامه داد: به نظر من اين ريلها را بايد از اينجا بردارند... .استوار حرف شاطر راقطع کرد و فرياد زد:چه ديدی؟
شاطر جا خورد به تندی ماوقع را تعريف کرد سرکار با بی سيمش موضوع را اطلاع داد به سربازش که نزديکش بود گفت اينجا بمان تا ماشين قبرستان بيايد بعد هم دو نان داغ از نانوا گرفت، لوکوموتيوران هم دو نان گرفت و با پليس خداحافظی کرد قطار به آرامی رد شد و ماشين پليس هم به مقرش برگشت... .
نزديک ظهر بود که ماشين سياه رنگ زن را با خود برد سرباز که زير آفتاب داغ چرتش گرفته بودبه پاسگاه برگشت صدای تنور نانوايی می آمد شاطر ماجرای صبح را برای مشتريش تعريف می کرد صدای بال زدن کبوتر های حاج مبارک شنيده می شد صدای سوت قطار ديگری از دور شنيده می شد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30255< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي